جدول جو
جدول جو

معنی عیب گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

عیب گرفتن
(مَ فِ دَ)
آشکارا کردن عیب. بنمودن نقص. ایراد گرفتن. انتقاد کردن. به نقص و خطا منسوب داشتن. برشمردن عیب و نقص:
چو دشوارت آید ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن.
سعدی.
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (سعدی).
، نکوهیدن. سرزنش کردن:
به کس مگوی که پایم بسنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی.
سعدی.
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثی است که از وی نتوان بازآمد.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیه گرفتن
تصویر پیه گرفتن
کنایه از چاق شدن، انباشته شدن چربی در عضوی از بدن، پیه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرب گرفتن
تصویر ضرب گرفتن
در موسیقی نواختن ضرب، تنبک زدن، نواختن تنبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش گرفتن
تصویر پیش گرفتن
گرفتن قبل از موعد مقرر، پیش رو قرار دادن، جلو انداختن و پیشاپیش بردن
آغاز کردن، شروع کردن
مانع شدن، جلوگیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ شُ دَ)
جشن گرفتن. برپاکردن عید. عید کردن. رجوع به عید و عید کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
بدی کسی را گفتن. هجو کردن. دشنام گفتن. (ناظم الاطباء). ایراد گرفتن. بدی و زشتی کسی بازگفتن. معایب برشمردن: چون شراب نیرو کرد... بلکاتکین را مخنث خواندندی... هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 220).
گرم عیب گوید بداندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من.
سعدی.
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی
کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی.
سعدی.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن ازبهر دل عامی چند.
حافظ.
با محتسبم عیب مگوئید که اونیز
پیوسته چو من در طلب عیش مدام است.
حافظ.
عیب تو خواهی نگوید خصم عیب او مگو
با خموشی می توان خاموش کردن کوه را.
واعظ قزوینی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غُرْ رَ / رِ رَ تَ)
حسن و جمال و آرایش یافتن:
وین خاک خشک زشت، بدو گیرد
چندین هزار زینت و زیب و فر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
گرز گرفتن (زورخانه) ورزش باستانی کردن بوسیله میل گردانیدن میلهای چوبین نسبه سنگین بدورشانه گبورگه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین گرفتن
تصویر کین گرفتن
انتقام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رخش گرفتن برداشتن تصویر شخص یا شی یا منظره ای به وسیله دوربین عکاسی عکس برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
به سوک نشستن، خود خوری اقامه سوگواری به سبب مرگ کسی، اوقات تلخ بودن عصبانی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویر گرفتن
تصویر ویر گرفتن
میل شدید یافتن: (فلانی بسیگار ویرش گرفته) یا ویر گرفتن کسی را. میل شدید کردن وی بامری: (این پسر من ویرش گرفته است که از کار ساعت سر در بیاورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرب گرفتن
تصویر ضرب گرفتن
تنبک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
پیه آوردن، برآمدن پیه گرداگرد عضوی، 0 نابیناشدن: پیه گرفته است چشم جوهر مانرا و نه چو من گوهری نبود بمعدن 0 (طالب آملی)
فرهنگ لغت هوشیار
پیچ گرفتن دل. درد گرفتن امعا بسبب اسهال شکم روش یافتن پیچ زدن شکم
فرهنگ لغت هوشیار
قبل از موعد مقرر گرفتن ستدن پیش از وقت: استسلاف بها پیش گرفتن، مقابل خود قرار دادن پیش روی نهادن: نخست از مجاهدان دلاوری سپری پیش گرفته پای تهور بفشرد، جلو افکندن پیشاپیش قرار دادن و روان ساختن جلو انداختن و بحرکت وا داشتن: ابوطالب را پیش گرفتند و بنزدیک ابرهه بردند، آغازکردن شروع کردن: با کیومرث طریقه مصالحت و دوستی پیش گرفت، سد راه شدن مانع آمدن جلوگیری کردن: دل رمیده ما را که پیش میگیردک خیر دهید بمجنون خسته از زنجیر. (زنجیر) یا پیش گرفتن درسی را. پس گرفتن استاد آن درس را از شاگردپرسیدن معلم درسی را از شاگرد. یا پیش گرفتن راهی یا سفری را. بدان راه یا سفر شدن، یا پیش گرفتن کاری (شغلی) را. بدان مشغول شدن اشتغال ورزیدن بدان: مشعله ای بر فروز مشغله ای پیش گیر تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار. (سعدی) یا در پیش گرفتن کاری (شغلی) را. مشغول آن شدن، اقدام بدان کردن: مردی امید بمن و بجاه من دارد و سفری دراز در پیش گیرد از عراق تا ارمنیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادب گرفتن
تصویر ادب گرفتن
تاء دب ادب پذیرفتن فرهنگ پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب گرفتن
تصویر تاب گرفتن
اعراض کردن، منحرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزا گرفتن
تصویر عزا گرفتن
((عَ گِ رِ تَ))
برگزاری مراسم سوگواری، به شدت غمگین بودن، غصه دار بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیار گرفتن
تصویر عیار گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
محک زدن، درصد عیار سکه را سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میل گرفتن
تصویر میل گرفتن
((گِ رِ تَ))
ورزش باستانی کردن به وسیله میل، گرداندن میل های چوبی سنگین به دور شانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر گرفتن
تصویر ویر گرفتن
((گِ رِ تَ))
هوس شدید به چیزی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
Photograph
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
photographier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
memotret
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
फोटो खींचना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
fotograferen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
fotografare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
фотографировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
fotografiar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
fotografar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
fotografować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
фотографувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
fotografieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عکس گرفتن
تصویر عکس گرفتن
사진을 찍다
دیکشنری فارسی به کره ای